همیشه قرار نیست حال ما خوب باشد و زندگی آنطور که دوست داریم بگذرد. گاهی هم پیش می آید که ما دچار مشکل، مریضی و غم خواهیم شد. اما در میان همین سختیها هم میتوان درسهایی از زندگی گرفت. در واقع همین مشکلات نیز میتواند به رشد ما کمک کند. افسردگی نیز یکی از همین مشکلات است که حتی میتوان آثار مثبتی را در شخص به جای بگذارد.
در طول سالها، وقتی رشد کردم، افسردگیام نیز با من رشد کرد. بسته به پزشک یا فاز زندگی من، مبتلا به انواع مختلفی از چیزهای مانند اختلال افسردگی مداوم، اختلال افسردگی حاد، اختلال دو قطبی و تشخیص عمومی خلقوخوی نامشخص یا اختلال عاطفی شدم.
همه اشکال افسردگی میتواند برای بیش از ۳۰۰ میلیون نفری که در سراسر جهان آنرا تجربه میکنند، ویرانگر و ناکارآمد باشد. این یک بیماری دائمی و هوشمند است، اغلب بیمار را قانع میکند که لایق کمک یا حمایت نیست و باید به تنهایی تلاش کند تا از آن جان سالم به در ببرد. درگیر افسردگی بودن از سنین جوانی باعث شده تا به خوبی زاویه خیانت آمیز این بیماری را بشناسم. من خیلی چیزها را به خاطر افسردگی از دست دادم، از جمله دوستان، شغل، جایگاه اجتماعی و اعتمادبهنفسم را. من همچنین معتقدم که درست مثل همه چیزهای سخت، تجربه افسردگی من در واقع به من کمک کرد تا زندگی لذت بخشی داشته باشم.
این به این معنا نیست که بخواهم بگویم افسردگی بهتر از سلامتی است. در واقع، به عنوان یک مدافع سلامت روحی، به درمان، دارو، منابع و آموزش در حوزه مسائل سلامت روحی و نگرانیهایش اعتقاد دارم. من همچنین با این فلسفه که “همه چیز باعث میشود تا شما بهتر شوید” نیز موافقم. این به این معناست که اهمیتی ندارد که چه چیزی را تجربه میکنید، چه عالی باشد و چه فاجعه، شما میتوانید از آن، چیزی یاد بگیرید. من آرزو نمیکنم که کسی به افسردگی دچار شود. اما با انعکاس بیش از یک دهه تجربه مواجههام با این بیماری میتوانم با اطمینان بگویم که راههایی وجود دارد که برآمدن از پس افسردگی شکل جدیدی به شخصیت من داده است.
افسردگی، احساس دلسوزی را در من افزایش داد
وقتی بیماری روحی را تجربه میکنید، در واقع فروتنی را تجربه میکنید. چیزی وجود دارد که باعث میشود احساس آسیبپذیری بیشتری در زندگیتان بکنید. مثلاً در جمع گریه کنید یا به علت حمله عصبی این نیاز را در خود حس کنید که باید مهمانی دوستتان را زودتر ترک کنید. ما سخت کار میکنیم تا احساساتمان را پنهان کنیم. اما گاهی اوقات، مثل وقتهایی که در دل افسردگی قرار داریم، نمیتوانیم به آن خوبی از پس ظاهرسازی و وانمود کردن بربیاییم. تجربه نوسانات خلقی که من را آسیبپذیر و به لحاظ عاطفی در مقابل دیگران رها میسازد، به درس بزرگی درباره دلسوزی و فروتنی آموخته است. وقتی دیگران را در حال درگیری میبینم، احساس عجیبی پیدا میکنم. گرمای چهره خودم، لرزش دستانم و شرمی که از در معرض دید قرار گرفتن، احساس میکردم را به خاطر میآورم.
افسردگی باعث شد تا بهترین مدافع خود باشم
هرکسی که بیماری روحی را تجربه کرده باشد میداند که چگونه باید بجنگید تا کمک یا خدمتی که نیاز دارد را دریافت کند. درحالیکه در حال حاضر یک تیم مراقبتی دارم، زمانهای زیادی در طول ۱۰ سال گذشته وجود داشت که مراقبتهای غیراستانداردی را دریافت کردم. این وضعیتها مرا به این مسیر هل داد تا به مدافع خودم تبدیل بشوم. مهارتهایی که من در حال جنگیدن با چنگ و دندان برای گرفتن کمک در یک سیستم بهداشتی روانی در مقیاس بزرگ نیاز داشتم، رشد پیدا کرد، آنهایی است که اغلب در زندگی روزمرهام به کار میگیرم، دیگر اهمیتی ندارد که افسرده باشم یا نه. میدانم چگونه به طوری که لایقش هستم، کمک بگیرم و این مهارت را دارم تا اطمینان حاصل کنم از این که حتماً آن کمک را به دست میآورم، اهمیتی ندارد که از چند مانع برای رسیدن به هدفم باید بپرم.
افسردگی باعث شد تا از مقاومت و قدرتم آگاه شوم
یکبار پس از تست دادن برای اجرای رقص کالج، با این توضیح کنار گذاشته شدم که آنها ” به دنبال زنان قدرتمند و قوی” بودند و این موضوع حقیقت داشت که من شبیه زنی که آنها به دنبالش بودند، نبودم. من در آن زمان پارهپاره و خرد بودم، درست وسط اختلال افسردگی. زیر چشمانم سیاه بود و بسته راه میرفتم، البته نه از روی ضعف بلکه از روی ترس.
با خروج از محل تست، آگاهی پر سروصدا و درک جهتدار قوی جامعهام را احساس کردم. زنانی که انتخاب میکردند، پاهای محکم، کمر باریک، بازوهای خوشتراش و لبخندهای گشادهای داشتند. هفتهها طول کشید تا به لحاظ ذهنی برای تست آماده شوم. از این که جلوی افراد حاضر شوم میترسیدم، از آسیبپذیری خود و ناراحتی این که هر روز به شدت به خاطر افسردگیام با خودم درگیرم، میترسیدم.
بعد به این نتیجه رسیدم که چقدر درباره قدرت اشتباه فهمیدهام، وقتی یک نفر علیرغم ترسش از ایستادن در مقابل افراد و نگرانیهایش، حسش را دنبال میکند و از پس این کار برمیآید، این اسمش قدرت است. من معتقدم آنهایی که بیماری روحی را تجربه میکنند، از قدرت ارادهای برخوردارند که اغلب از آن آگاه نیستند. چیز فوقالعاده باورنکردنیای درباره تجربه ناامیدی عمیق و ادامه دادن برای یافتن راههای زندگی و بهبود وضعیت فعلی وجود دارد.
افسردگی باعث شد تا دوست قابلاعتمادی داشته باشم
دوستان من کسانی هستند که من عمق افسردگیام را به آنها نشان دادم با این حال، هنوز کنارم هستند. افسردگی از بسیاری جهات این افراد را وارد زندگی من کرده است. برخی از آنها هرگز افسردگی را تجربه نکردهاند، برخی از آنها این تجربه را داشتهاند. نقطه اتصال این است که همه ما خود قابلاعتمادمان را با یکدیگر به اشتراک گذاشتهایم. اغلب برای من، این موضوع به صورت تصادفی اتفاق افتاده است.
در طول زمان، به خاطر سلامت روحیام، آنقدر آسیبپذیر و صادق بودهام که دوستی من یا قویتر شده و یا کامل از بین رفته است. دوستان قدیمی زیادی وجود دارند که از ترس آسیبپذیری من یا کمبود مهارتشان در حمایت از من یا تعیین مرزهایی در حدود نیازهایشان، مرا ترک کردهاند. اما افرادی که ماندهاند، فوقالعادهاند. من هر روز از دوستیهایی که بخشی از آن هستم لذت میبرم. بهشدت معتقدم که بخش بزرگی از تجربه بیماری روحی و دوست داشتن آنها در وضعیت افسردگی به یادگیری مراقبت از خود، تعیین مرزهای ثابت و محدود کردن اطرافتان به آن چیزهایی که تنها شما و دیگران نیاز دارید، کمک میکند.
افسردگی به من آموخت که شاکر چیزهای کوچک باشم
گذراندن بیشتر زندگیام در وضعیت افسردگی آگاهی و دید مرا نسبت به چیزهای کوچک زندگیام که پیشتر آنها را نادیده میگرفتم، بیشتر کرد. افسردگی، ویرانگر، خطرناک و اغلب تهدیدکننده زندگی است. اما اگر به من چوب جادویی داده میشد و گفته میشد که گذشتهام را میتوانم پاک کنم، هرگز آن بخش را پاک نمیکردم. این روزها، شادی خالصی در کارهای روزمرهام به من دست میدهد: پوشیدن یک کت زرد روشن در روز بارانی، نوازش دادن گوشهای یک سگ، خوابیدن روی ملحفه سفیدرنگ، همهاش حال مرا خوب میکند. وقتی افسردگی از بین میرود، وقت متمرکز شدن رسیده است. در این زمان همهچیز واضحتر به نظر میرسد. وقتی با این وضوح به اطرافم نگاه میکنم، حس قدردانیام بیشتر میشود.